تنها خداست که می ماند

ببین چقدر بزرگ شدی... اوج بزرگ

تنها خداست که می ماند

ببین چقدر بزرگ شدی... اوج بزرگ

دل من

شیشه ای می شکند...

 یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست.

 یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟

ترامن چشم در راهم............

از نوشته های یک دوست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد