تنها خداست که می ماند

ببین چقدر بزرگ شدی... اوج بزرگ

تنها خداست که می ماند

ببین چقدر بزرگ شدی... اوج بزرگ

مثنوی پریشانی

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوزنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام

بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو -غزلم-شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه میکشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است

 معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

 

 

 

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و ترا به ساحل دیدم

گفتی که برای لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پائیز

گل دادم و با ترنمت روئیدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه بی وفائیت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

آرزویم اینست!!!

نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

و به اندازه هر روز تو عاشق باشی

عاشق آنکه تو را می خواهد

و به لبخند تو از خویش رها می گردد

و تو را دوست بدارد به همان

و حدس می زنم شبی مرا جواب می کنی

و قصر کوچک دل مرا خراب می کنی

سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای

ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی


 

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مرد

شعله های تو ز بی رنگی دریا گفتند

موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار

 

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

 

سراینده:شاعران مختلف


<v:imagedata o:title="" src="file:///C:DOCUME~1ADMINI~1LOCALS~1Tempmsohtml1

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد